جدول جو
جدول جو

معنی عیب جویی - جستجوی لغت در جدول جو

عیب جویی
تفحص عیب و خطای دیگران، نکته گیری، خرده گیری
تصویری از عیب جویی
تصویر عیب جویی
فرهنگ فارسی عمید
عیب جویی
(عَ / عِ)
عمل عیبجو. ایراد عیب ها و خطاهای دیگران. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
نه کم زآیینه ای در عیب جویی
به آیینه رها کن سخت رویی.
نظامی.
، تفحص معایب دیگران. (فرهنگ فارسی معین) ، نکته گیری و نکته سنجی و خرده گیری. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
عیب جویی
انتقاد، ایراد، تنقید، خرده گیری، نکته گیری
متضاد: عیب پوشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عیب پوشی
تصویر عیب پوشی
نادیده گرفتن عیب و خطای دیگران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی جویی
تصویر پی جویی
رد و اثر چیزی را جستجو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غیب گویی
تصویر غیب گویی
غیب گفتن، خبر دادن از اسرار و امور نهانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عیب جو
تصویر عیب جو
عیب جوینده، جویندۀ عیب دیگران، کسی که عیب ها و بدی های دیگران را تفحص می کند و آشکار می سازد
فرهنگ فارسی عمید
کینه جویی، انتقامجویی، انتقام کشی، رجوع به کین جوی و کینه جویی شود، جنگ آوری، جنگ طلبی، جنگجویی، رجوع به کین جوی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ / عِ)
اغماض از سهو و خطای دیگران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ جَهْ / جِهْ)
عیب جوینده. عیبجو. کسی که کاوش معایب و بدی مردمان کند تا آشکار سازد. (از ناظم الاطباء) :
چه گوید تو را دشمن عیبجوی
چو بی جنگ پیچی ز بدخواه روی.
فردوسی.
چنین گفت کای داور تازه روی
که بر تو نیابد سخن عیبجوی.
فردوسی.
از آهو همان کش سپید است موی
نگوید سخن مردم عیبجوی.
فردوسی.
یکی را گفتندعیب هست، گفت نه، گفتند عیبجوی هست، گفت بسیار، گفتند چنان دان که معیوبتر کس توئی. (قابوسنامه).
جاهلی کفر و عاقلی دین است
عیبجوی آن و عیب پوش اینست.
سنائی.
چو دریا شدم دشمن عیب شوی
نه چون آینه دوست را عیبجوی.
نظامی.
دانی که عرب چه، عیب جویند
کاین کار کنم مرا چه گویند.
نظامی.
بیاموز از عاقلان حسن خوی
نه چندانکه از جاهل عیبجوی.
سعدی.
پسند آمد از عیبجوی خودم
که معلوم من کرد خواهی بدم.
سعدی.
پراکنده دل گشت از آن عیبجوی.
سعدی.
به مجنون گفت روزی عیبجوئی
که پیدا کن به ازلیلی نکوئی.
وحشی.
، بدگوی مردمان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ / عِ)
عمل عیب گوی. عیب شمارش. عیب جوئی. (آنندراج). رجوع به عیب گو و عیب جویی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ پاکْ، کُ)
عیب شوینده. ازبین برندۀ عیب. زدایندۀ نقص:
چو دریا شدم دشمن عیب شوی
نه چون آینه دوست را عیب جوی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ فُ زَ دَ / دِ)
نویسندۀ عیب:
جورپذیران عنایت گذار
عیب نویسان شکایت شمار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از عیب جوی
تصویر عیب جوی
دژ براز خرده گیر نکوهش خرده گیری خرده بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تفحص معایب دیگران، ایراد عیبها و خطاهای دیگران، نکته گیری خرده گیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیب پوشی
تصویر عیب پوشی
آکپوشی اغماض سهو و خطای دیگران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیب جو
تصویر عیب جو
جوینده عیب دیگران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی جویی
تصویر پی جویی
عمل پی جو جستن اثر پا، جستجو تفحص کاوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیب گویی
تصویر غیب گویی
خبر دادن از رازهای پنهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پی جویی
تصویر پی جویی
جست و جو، کاوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عیب جو
تصویر عیب جو
((ی))
کسی که تفحص بدی ها و معایب دیگران کند، تا آن ها را آشکار سازد، بدگوی مردمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پی جویی
تصویر پی جویی
تعقیب، پیگیری
فرهنگ واژه فارسی سره
پیش بینی، پیشگویی، فالگویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استقصا، پیگیری، تفحص، جستجو، ردیابی، کاوش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ایرادگیر، خرده گیر، منتقد، نکته گیر
متضاد: عیب پوش
فرهنگ واژه مترادف متضاد